هیس س س س س س س


هیس س س

نه
نه ، دیگه تحملش رو ندارم
نه ،‌ دیگه نمی تونم
این بار دیگه نه
این بار دیگه تحمل تازیانه ها رو ندارم
فقط می خوام سکوت کنم
یه سکوت به بلندای هیس س س س س س س . . . 
فقط می خوام تو دلم جشن بگیرم
با هیچ کسی هم قصد شراکت تو جشنم رو ندارم
شاید بالاخره تو موفق شدی
آره موفق شدی
حالا من تنهای و تنهام
تنها
نه کسی دستش رو به سمتم دراز می کنه
نه کسی صدام می کنه
هر کی به من می رسه فقط میگه : هیس س س س س س س . . . 
.
.
.
هی رفیق ، با تو ام ، روزت مبارک
.
.
.
بیا فقط "یار دبستانی" گوش کنیم و دم نزنیم
لینک دریافت این ترانه با صدای فریدون فروغی با حجم 884 کیلوبایت
لینک دریافت این ترانه با صدای جمشید جم با حجم 3.52 مگابایت
لینک دریافت این ترانه با صدای منصور تهرانی با حجم 805 کیلوبایت
لینک دریافت این ترانه با صدای هر 3 خواننده بالا با حجم 4.89 مگابایت

زندگی یعنی عشق




و تصمیم بر آفرینش شد
قرعه فال چرخید و چرخید
زمین ، آسمان ، باد ، کوه ،‌ رود ، درخت انتخاب گشتند
و در نهایت مرا برگ نام شد
و حکمت بر آن شد آن زمان که باد ، ابر ، آن بیوه سیاه پوش ، را با خود آورد و پریشان بر دامن آسمان گریست
و مهر چون دایه ای با مهربانی دست بر سر درخت ، مادرم ، پدرم ، کشید ، من ، برگ ، این کودک هزار قول چشم بگشایم و فریاد برآورم : 
زندگی ، زندگی
کس نشنید
و درخت در ابتدا چون مادری نرم بر آغوشم گرفت تا زوری گیرم و سپس چون پدری سخت بر کارم گرفت تا روزی گیرم
و حکمت بر آن بود که مادرم ، پدرم ،‌ بر سوگم بنشیند
پس باد ، آن جارچی فوضول دهن لق ، خبر از خزانم آورد
زردیدم ، خشکیدم
و باز چون لحظه تولد ، ابر ، این شریک در غم همگان ،‌ برایم زار زار گریست
و در نهایت مردم
مادرم ، پدرم ، ‌رهایم کرد
افتادم
بر زمین پست افتادم
و آن زمان که شوریده دلی بریده از شور زندگی پای بر سرم نهاد
نجوایی از تن خشک و بی جانم بر خواست
و این بار بر دل همگان نشست
عشق ، عشق

و شعر یتیم شد . . .


آ ه ه ه
لعنت به من ، لعنت به من که چرا روز قبلش به یادش نبودم
مگه نوشتن در مورد قیصر مناسبت می خواست ، چرا منتظر شدم که این اتفاق بیفته
اتفاقی که قیصر رو از تمام درد و رنج هایی که می کشید رها کرد و حالا این ما هستیم که باید درد نبودش رو بکشیم
می پرسی مگه قیصر هم درد داشت ، جوابت یک آره به بزرگی درده
مگه یادت نمی یاد که می گفت : "الفبای درد از لبم می ترواد" و یا "درد های من نگفتنی / . . . / درد حرف نیست / نام دیگر من است / من چگونه خویشتن را صدا کنم؟
همه اینا رو گفتش ولی باور نکردیم
به راستی برای امروز بود که گفتی : "روی میز خالی من / صفحه باز حوادث / در ستون تسلیت ها نامی از ما یادگاری
آره راست گفته بودی ، یادگاریتو دیدم ، و چه یادگاری تلخی
از کجا اینو می دونستی که گفتی : "تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
آره تو موندی ، تو دل های زخم خوردمون
آ ه ه ه قیصر از کجا ، چطور از روز مبادا آگاه بودی که گفتی : "وقتی تو نیستی / نه هست های ما / چونانکه بایدند / نه باید ها . . . / هر روز بی تو / روز مباداست
قیصر ، اولین روزی که باهات آشنا شدم یادته؟
یادته گفتی : "100 دانه یاقوت / دسته به دسته / . . . " 
اون اولین بار بود و بعد از اون هر روز بیشتر شناختمت
آره قیصری که "قلب سفیدی در سینه آن" می تپید
قلبی که چون "یاقوت" با ارزش بود
ولی افسوس که این "قلب سفید" سر خود یه تصمیم گرفت
تصمیم گرفت بیاسته
پس "پروانه" دلت از "قفس مردم" پر کشید
ولی بی شک عاشق رفتی ، عاشق بودی که گفتی : "و قاف / حرف آخر عشق است / آنجا که نام کوچک من / آغاز می شود
روحت شاد

٭٭٭٭٭٭٭

پ.ن. 1 : این همون بلاگیه که سال پیش نوشته بودم ، ببخشید که تکراریه ، اصلاً وقتش رو نداشتم

پ.ن. 2 : بازم ببخشید که با 2 روز تاخیر دارم می فرستمش

قیصر امین پور
قیصر امین پور
 

سیاه و سپید



سیاه و سپید . این ترکیب برای شما یادآور چیست و چه مفهومی را در ذهنتان روشن میکنند؟
برای من یادآور داستان های قدیمی است که در آن ها شخصیت ها یا مطلقاً بد بودند و سیاه و یا کاملاً نیک بودند و سپید ، به طوری که این دو هیچ گاه بر هم تبدیل نمی شدند و در هم نیز نمی آمیختند .
روز های 6 و 7 آبان چنین نسبتی با هم دارند
6 آبان روزیست سیاه و 7 آبان در مقابل آن نماد سپیدیست


٭٭٭٭٭٭٭

در تاریخ سرزمینمان تا دلتان بخواهد پر است از افراد خائن و وطن فروش . 6 آبان روز تولد یکی از جدیدترین نوع این افراد است . روز تولد رئیس جمهور محبوب و مردمی ، "بوی رجایی" !!!
نوشتن متنی در مورد یک فرد به دور از پس زمینه های قبلی و برداشت های شخصی کاریست بس دشوار که از عهده من خارج است !!! پس آقای رئیس جمهور همین جا اعلام میکنم که از شما متنفرم و با همین نظر است که تولد شما را بر پارسیان تسلیت میگویم

آقای رئیس جمهور ، بیایید یک بار دیگر شعار های دروغین دوران نامزدیتان را مرور کنیم : 

ه - دولت کارآمد و عدالت گستر
ه - عدم وجود حرکت سخت گیرانه در مورد حجاب بانوان
ه - سلامت مدیران
ه - مبارزه با فساد اداری
ه - پیشگیری از بروز شکاف بین دولت و مردم
ه - تشکیل "دولت اسلامی"ه
ه - تثبیت و تقویت آرمان خواهی و برایت از ایده آلیسم
ه - گفتمان خدمت به جای قدرت
ه - علمی کردن مدیریت
ه - کاهش نرخ تورم از طریق کاهش هزینه های دولت و کاهش نرخ سود بانکی
ه - بسط توسعه سیاسی از طریق بالا بردن قدرت نقد و مشارکت مردم
ه - اولویت دادن به تولید داخلی
ه - حضور دولت در هر استان برای حل مشکلات بخشی
ه - کاهش تصدی گری دولت
ه - بالندگی فرهنگ از طریق تقویت هویت ملی و تاریخی و اسلامی ایران
ه - ایجاد فضای آرمانی و آرمانخواهی در کشور برای مقابله با معضلات فرهنگی

شعار هایی که به واسطه آن رای آوردید ( البته با فرض سالم برگزار شدن انتخابات !!! )

حال به کدام این اهداف دست یافته اید یا حداقل نزدیک شده اید .

شاید در پاسخ بگویید که هنوز برای قضاوت زود است و شما هنوز 5 سال دیگر فرصت دارید !!! ولی آقای رئیس جمهور باز در نهایت پاسخ یک "هیچ" بزرگ به اندازه کوچکی شماست !

آ ه ه ه ، ‌بگذریم
صحبت از سیاه و سپید بود ، حال روز سپید
روز 7 آبان (مصادف با 29 اکتبر) روز جهانی کوروش کبیر است
مردی که در گیتی برای اولین بار برای انسان ها حق آزادی قائل شد
مردی که به واسطه او و اعمال اوست که امروز در جهان اندک اعتباری داریم

در اولین نظر وقتی به این روز می اندیشیم احساس غرور و افتخار می کنیم و این همان اشتباهی بود که من نیز مرتکب شدم
دوست عزیز ، غرور و افتخار برای چه؟
ما چه حقی از کوروش کبیر داریم؟
چه برنامه ای برای این روز در نظر گرفته ایم؟
اصلاً مگر از وجود و آمدنش آگاه بودیم؟

ما کاری را با کوروش کبیر کردیم که گذشت زمان ، حمله اعراب ، مغول ، انگلیس ، روس و غیره و غیره از انجام آن عاجز ماندند . ما ، وارثان وی ، مقبره اش را بر آب بستیم !!!

مقبره ای که آخرین وصیت کوروش کبیر بر آن نقش بسته : 

"ای انسان ، هر که هستی و از هر جا بیایی ، زیرا می دانم که خواهی آمد . . . من کوروش ام که برای پارسیان این شاهنشاهی گسترده را بنا نهادم ، پس بر گور من رشک مبر . . . " 

دست مریزاد بر ما !!!


حال می فهمم که واقیعت مانند داستان های اساطیری نیست . حال معنی خاکستری را در می یابم . حال می فهمم که چطور میتوان در عین سپیدی ، سیاه بود .


افسوس ، افسوس که ما از این روز بهره ای نبردیم .


بگذریم

حال بیایید شادی کنیم . نه ، نه برای کوروش کبیر که از آن ما نیست بلکه برای رئیس جمهور محبوب و مردمیمان

روحت شاد ای فرزانه ای که گفتی : "از ماست که بر ماست"
ه



٭٭٭٭٭٭٭


پ.ن. 1 : ممکن است از میان شما عزیزان افردی (مثل خودم !!!) باشند که در متن بلاگ ها فقط به دنبال اشتباه ها بگردند و وقتی به تقویم رجوع کنند متوجه شوند که 7 آبان مصادف با 28 اکتبر است نه 29 اکتبر . . . خدمت این عزیزان عرض کنم که در سال های کبیسه میلادی (سال 2008 کبیسه است) ماه فوریه به جای 28 روز 29 روز می شود ، پس یعنی در سال 1386 در روز 10 اسفند به جای اینکه 1 مارچ باشد ، 29 فوریه بود . این مشکل با آمدن 1 فروردین 1388 با توجه به اضافه شدن 30 اسفند به تقویم درست خواهد شد . کلاً در سال های کبیسه تاریخ میلادی و شمسی به مدت 1 سال و 20 روز به اندازه 1 روز از هم جابجا می شوند (چه شود . . .!)ه

پ.ن. 2 : سال گذشته به مناسبت 7 آبان باز متنی در مورد کوروش کبیر نوشته بودم به اضافه مساله فروش سر سرباز هخامنشی ، ایام چه سریع میگذرد و حافظه ها چه ضعیف . . . .این بار از کوروش کبیر عذر می خواهم که بلاگی اشتراکی با تولد رئیس جمهور محبوب نوشتم ، البته هدفم از این کار این بود که بزرگی ایشان و حقارت اوشون(!!!) نمایان شود !
ه

پ.ن.3 : دوستان جدید الآشنا تصور نکند این بلاگ فقط به مقایسه کوروش کبیر با افراد دیگر خواهد پرداخت !!! مثلاً همین دیروز سالروز درگذشت نیکوس کازانتزاکیس ، نویسنده شهیر یونانی ، بود که به دلیل مشکلات اینترنتی امکان ارسال بلاگ را از دست دادم . . . ، دعای خیری بفرمایید که این معضل دست از سر این جانب بر دارد

پ.ن. 4 : این پ.ن. ها هم برای خودشان بلاگی شدند ستودنی !!!
ه

ای ناخدا ، ناخدای من !!!


سید محمد خاتمی ، کوروش زمانه

آزادی
آزادی اتفاقی نیست که بتوان آن را فقط به یک روز نسبت داد
ولی اگر بخواهیم یک روز را به عنوان نماد آزادی انتخاب کنیم بی شک آن روز 21 مهر خواهد بود
21 مهر روزیست که با سرنوشت آزاد مردان گره خورده است
حدود 2500 سال پیش ، در همین روز ، وقتی کورش کبیر با وقار در حال گذر از دروازه بابل و ورود به این شهر بود ، با هر قدم پایه های آزادی اندیشه و آزادی بیان را استوار می نمود
روزی که از آن برای ما چیزی جز منشور آزادی کوروش کبیر باقی نمانده است
سال ها یکی پس از دیگری گذشت
ایران و ایرانی اندک اندک معنی این کلمه را از یاد برد و هر چه بیشتر گردن به یوغ بردگی نهاد
آزادی تعریفی تازه یافت : "آزادی بردگی است"
اوضاع بر همین منوال بود تا آنکه در همین روز ، در سال 1322 ، پسری قدم بر هستی نهاد
پسری که تولدش به سان شکفتن گلی در زمستان بود که نوید بهار می داد
پسری (مردی) که بعدها باز آزادی را برای ما معنی کرد
آن نوید بخش را سید محمد خاتمی نامیدند
٭٭٭٭٭٭٭
آقای خاتمی شما باز آزادی اندیشه و آزادی بیان را برای ما به ارمغان آوردید
این شما بودید که امید و اعتماد به نفس از دست رفته را به روان های سرد ما دمیدید
شما بودید که به ما آموختید در مقابل مشکلات سر خم نکنیم و لبخند بزنیم
و باز شما بودید که به ما یاد دادید چگونه می توان رئیس بود و ریاست نکرد و اینکه چگونه روح شریف را به قدرت پست نفروخت
٭٭٭٭٭٭٭
آقای خاتمی ، امروزه فقط سخن از یک چیز است : "آیا خاتمی کاندید خواهد شد؟"
این شور و اشتیاق در میان ما جوانان که هنوز باریکه امیدی در دل داریم بیش از دیگران به چشم می آید
اما . . . 
آقای خاتمی ، اما من از شما درخواستی دارم
از شما خواهش می کنم که کاندید نشوید
نه به این خاطر که به شما اعتماد ندارم ، بلکه این خواهش به دلیل علاقه ایست که نسبت به شما دارم
آقای خاتمی ،‌ من دیگر تحمل آن توهین ها و تهدیدها و ناسزاهایی را که متحمل می شدید ندارم
نمی توانم باز شاهد آن باشم که چگونه با سخنان خودمان شیشه قلبتان را سنگسار کردیم
آقای خاتمی ، عده ای از آنان که به آمدن شما اصرار دارند ، هدفشان جز این نیست که واقعه حمام فین کاشان را زنده کنند
آقای خاتمی ، می دانم که شما آنقدر بزرگ و آزاده هستید که ترسی به دل راه نمی دهید و این دقیقاً همان چیزیست که من از آن هراسناکم
از این وحشت دارم که ما ، مردمان ، به وقت پشتیبانی پشت بر شما کنیم و به سبب ترس و خود خواهی ، شما را چون مسیحی دگر به صلیب کشیم
آقای خاتمی ، اما این حرف ها هیچ کدام به معنی عدم همراهی ما با شما نیست
فقط کافیست قدمی به جلو نهید تا ما نیز چون دانش آموزان دبیرستان "ولتون" برای شما که به مانند آقای "کیتینگ" پیام آور آزادی روان بودید به روی میزهایمان به پا خیزیم و فریاد بر آوریم : "ای ناخدا ، ناخدای من"
آقای خاتمی . . .


آه ه ه . . . 
ببخشید
منه خودخواه باز فراموش کردم که امروز ، این روز مقدس ، روز تولد شماست و لااقل همین یک روز را فقط برای حضورتان جشن بگیریم
پس
تولدت مبارک
ای کورش زمانه
ای آزاد مرد
این روز از آن توست
"روز مردی با عبای شکلاتی"
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
پ.ن. 1 : آن تعریف آزادی در خط سیزدهم را از کتاب "1984" اثر "جرج اورول" و عنوان بلاگ ، دبیرستان "ولتون" و آقای "کیتینگ" را از کتاب "انجمن شاعران مرده" اثر "ن. ه. کلاین بام" و خط آخر را با کمی تغییر از ترانه ای که در وصف خاتمی در اولین دوره جشن شب چله "چلچراغ" خوانده شد به عاریت گرفتم
پ.ن. 2 : مطمئناً در مورد روز دقیق ورود کورش به بابل واقعاً نمی توان اظهار نظر کرد ولی طبق اطلاعاتی که کسب کردم تاکید بیشتر بردهه آخر مهر ماه بود و بیشتر نظرات در حوالی دو روز 20 و 22 بود که من میانگین آن ها را یعنی 21 را در نظر گرفتم!!!

پ.ن. 3 : راست چین نمیشه!!!

سید محمد خاتمی
 سید محمد خاتمی

تحقیر


امروز صبح برای کاری از خونه بیرون رفتم . 7 – 8 متری از خونه دور نشده بودم که که دیدم یه بچه گربه تمام سیاه که همه قسمت عقب کمرش و پاهاش له شده ، افتاده تو جوب ولی با این حال سرشو بالا گرفته و صدایی ازش در نمیاد

بعد از ظهر که داشتم بر میگشتم هنوز اونجا بود . همون جوری در حالی که با چشم های بسته سرشو بالا گرفته
رفتم خونه تا براش شیر بریزم و ببرم

جلوش نشستم و پیش پیش کردم تا متوجهم بشه
چند لحظه طول کشید تا چشماشو باز کنه
اول یه کم با نگاه گیج دور و برشو نگاه کرد و بعد یه دفعه زل زد تو چشمام
تا حالا با هیچ حیوونی این جوری چشم تو چشم نشده بودم
الان هم نمی تونم نگاهشو فراموش کنم ، نگاهی که نفرت محض توش موج میزد

وقتی ظرف و گرفتم جلوی دهنش کاری رو کرد که اصلاً انتظارشو نداشتم
روی پاهای جلوش پا شد و به زور بدن له شدشو چرخوندو پشت کرد به من

خشکم زد
تا حالا این قدر احساس حقارت نکرده بودم

شیر و گذاشتم جلوش و برگشتم خونه تا بیشتر از این تحقیر نشدم

٭٭٭٭٭٭٭

نمی دونم که اینارو چرا به تو میگم ، شاید برای این که این احساس حقارت رو با تو تقسیم کنم ، شاید

٭٭٭٭٭٭٭

بیشتر از همه اون سکوتش بود که ناراحتم کرد ،‌ سکوتی که بوی مرگ میداد

٭٭٭٭٭٭٭

من کشته مرده حیوونا نیستم ، از گربه ها هم اصلاً خوشم نمیاد ولی کاش بفهمی چه صحنه رقت باری بود

تو و آن چهارشنبه های سبز


سال 74 ، چهارشنبه شب ، ساعت 9 ، شبکه 2
تصویر پاهای 2 نفر را نشان میده که یکیشون کفش های مشکی به پا کرده و دیگری کتانی های سفید
اول هر 2 ایستاده و منتظر هستند و بعد آرام شروع می کنند به راه رفتن و کم کم میدوند
یکی سوار بر تاکسی میشود و دیگری اتوبوس . . . در نهایت هر دو به در یک خونه می رسند
خونه ای که همسران و سال های بعد خاطرات شیرین در اون ساخته شد که تشکر از خانواده محترم رجبی پایه ثابت تیتراژ پایانیشون بود
خانه ای که بیژن بیرنگ و مسعود رسام نشونمون دادند
ولی این ، اون خانه ای نیست که می خواهم ازش بگم
خونه ای که با اون تو رو شناختم
خونه ای که هر چهارشنبه شب (سال 75) کل هفتمونو تا چهارشنبه بعد رنگ سبز میزد
آره
تو برای من حمید هامون یا پدر کمیمیا یا اون شوهر 7 خط کاغذ بی خط نبودی
تو برای من همین رضا صباحی وکیل بودی
تو برای من اون مراد بیگ وحشی و رام نشدنی بودی که مثل موم تو دست های خاله لیلا شکل تازه گفت
تو همون بودی که پاورچین پاورچین در حالی که "صدای پای آب" میدادی تو دلم نشستی
همه این آسمون ریسمون ها برای این بود که بگم کی بودی
برای اینکه بگم صدای گرمت چون نسیم مانع نشستن غبار فراموشی رو خاطراتتت میشه
فردا درست 2 ماه که که دیگه به جای خودت خاطراتت با ماست
روحت شاد

٭٭٭٭٭٭٭

پ. ن. 1 : ببخشید که این قدر دیر شد

پ. ن. 2 : ببخشید بابت تیتر بی ربط و بی عکسی و شروع عجیب . . . می خواستم مثل خودت خاص باشه


خسرو شکیبایی
خسرو شکیبایی

مرد خاکستری خاموشی گزید : 9 شهریور ، سالروز درگذشت فرهاد مهراد


فرهاد مهراد

ه"می اندیشم که شاید خواب بوده ام" آن زمانی که "مث شب پره" بال های "گنجشکک اشی مشی" را گرفتی و پریدی تا "به قله قلب انسان صعود" کنی و فریاد "والا پیامبر" سر دهی تا محمد(ص) را به دادخواهی بطلبی
این کار فقط از تو ساخته بود زیرا "تو هم از ما نبودی" که بی شک "از جنس عشق و خدا" بودی
اما ما "اسیر سایه شب" کردیمت ، تا آنجا که "همه درها به رویت بسته شد" و "دلت از تاریکی ها خسته شد" و قصد کردی وطنت را ، این "دخت شرمگین امید" را " همچون بنفشه ها با خود ببری هر کجا که خواستی" و "با اشک هایت سفر کنی"
و از این زمان بود که "رنگ غربت تو تموم لحظه ها" با تو بود ، حتی زمانی که "شب،با تابوت سیاه" بر بالینت نشسته بود و "ترس مردن داشت در رگ های خسته ی سرد تنت پرپر می زد"
روزی که به آسمان ، بر میان ابرها رفتی ، ابر های سپید بر تنت نشستند و ابر های سیاه بر سرت ، تا "سفید جامه باشی با مو های سیاه" و درست آن زمان "چشم من تو نخ ابر بود که بارون بزنه" تا شاید این چنین بازگردی اما "عکس تو با دهن کجی بهم میگه ، چشم امیدو ببر از آسمون" که دیگر بازگشتی در کار نیست و حالا دیگر "یه افق ، یه بی نهایت ، کمترین فاصله مونه"
پس این شد که "زمزمه درد و انتظار در سینه ام خروشید و بر گونه هایم روان"
"ساده دل بودم که می پنداشتم" "چراغ ستاره تو رو به خاموشی نخواهد رفت"
حالا که رفتی "روزا با هم دیگه فرقی ندارند" و "از صدا افتاده تار و کمونچه" و هیچ "حرف تازه ای برام نمونده" و "هر چی بود پیش تر از اینا گفته بودی"
از کجا می دانستی که "بر شن های تابستان ، زندگی را بدرود خواهی گفت" و بار دیگر پاییز را نخواهی دید تا "بی سبب جای میلاد اقاقی ها را پرسی"
رفتی ، ولی تو "به اندازه همه ما دیدی ، به اندازه همه ما چیدی ،‌به اندازه همه ما گفتی و بیشتر از همه ما روییدی"
آری "زمان در تو مرد" و ما همچنان "با فانوس خون تو را جار میزنیم" و من در پی آنم که با نوشتن از تو "خستگی مو در کنم" ای مرد "خفته بر زمان"

٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
پ.ن.1 : مطالب داخل گیومه لزوماً همون طوری نیست که فرهاد خوانده و در بعضی جاها ضمیر عوض شده و کلمات تغییر کرده

پ.ن. 2 : متسفانه اونی نشد که میخواستم تا دینمو به فرهاد ادا کنم

فرهاد مهراد
 فرهاد مهراد
فرهاد مهراد
فرهاد مهراد
فرهاد مهراد
فرهاد مهراد
فرهاد مهراد
فرهاد مهراد

سخن نخست



سلام . . . 
سلام بر یگانه خدای من
سلام بر یگانه یزدان زرتشت
سلام بر یگانه الله محمد
سلام بر یگانه پدر پسر (عیسی) 
سلام بر یگانه پروردگار موسی
سلام بر یگانه آفریدگار ابراهیم
سلام بر یگانه خالق نوح
سلام بر یگانه معبود بودا
٭
٭٭
٭٭٭
سلام بر گیتی
سلام بر خورشید
سلام بر زمین
سلام بر آسمان
سلام بر ابر
سلام بر کوه
سلام بر جنگل
سلام بر رود
سلام بر همه آدم و عالم
سلام بر تو ای موجوده مریخی
سلام بر تو که این را می خوانی
٭
٭٭
٭٭٭
و سلام من بر من
آره ، سلام من بر من
تا حالا به خودت سلام کردی
٭
عجب از خودم غافل بودم
بعد از 22 سال تازه برای اولین بار به خودم سلام کردم
چه حسه غریبی
چه قدر از خودم بیگانه بودم
چه قدر از خودم دور بودم
٭
22 سال کم نیست
این همه مدت خودمو تو آینه می دیدم و سلام نمی کردم
تو چطور؟
تا حالا خودتو دیده بودی؟
تا حالا به خودت نزدیک شده بودی؟
پای حرفه دلت نشستی؟
به درد و دلت گوش دادی؟
٭
٭٭
٭٭٭
بیا همین الان شروع کن
با یه سلام . . . 
٭
تو هم فریاد بزن
سلام من بر من
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
سال پیش با همین متن شروع کردم
نمی دانم نظر تو چیست ، ولی من فکر می کنم اولین بلاگ اگر از اولین عشق چیزی بیشتر نداشته باشه چیزی هم کم ندارد
خواندن مجددش باز همان حس شیرین شروع رو برایم داشت
شروعی که درست مثل نوشیدن یک فنجان نوشیدنی ناشناخته است
برای نوشیدن ناگزیر باید لب بر لب فنجان نهی
در این لحظه است که طعم تلخ ترس بر لب هایت می نشیند
ترسی که با نزدیکتر شدن مایع ناشناخته فزونی می یابد
چشم هایت را می بندی
لب هایت تر می شود و درست در همین لحظه این طمع انگبین سان را می چشی
طمعی که سال ها "امید" می نامیدیمش
با لذت چشم می گشایی
و ناگه حیران می مانی
حیران با لبانی تر و انگشتانی که هرگز فنجانی را در آغوش نگرفته اند !!!
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
بابت هولی که تو سربالایی زندگی دادید ممنونم