ه"می اندیشم که شاید خواب بوده ام" آن زمانی که "مث شب پره" بال های "گنجشکک اشی مشی" را گرفتی و پریدی تا "به قله قلب انسان صعود" کنی و فریاد "والا پیامبر" سر دهی تا محمد(ص) را به دادخواهی بطلبی
این کار فقط از تو ساخته بود زیرا "تو هم از ما نبودی" که بی شک "از جنس عشق و خدا" بودی
اما ما "اسیر سایه شب" کردیمت ، تا آنجا که "همه درها به رویت بسته شد" و "دلت از تاریکی ها خسته شد" و قصد کردی وطنت را ، این "دخت شرمگین امید" را " همچون بنفشه ها با خود ببری هر کجا که خواستی" و "با اشک هایت سفر کنی"
و از این زمان بود که "رنگ غربت تو تموم لحظه ها" با تو بود ، حتی زمانی که "شب،با تابوت سیاه" بر بالینت نشسته بود و "ترس مردن داشت در رگ های خسته ی سرد تنت پرپر می زد"
روزی که به آسمان ، بر میان ابرها رفتی ، ابر های سپید بر تنت نشستند و ابر های سیاه بر سرت ، تا "سفید جامه باشی با مو های سیاه" و درست آن زمان "چشم من تو نخ ابر بود که بارون بزنه" تا شاید این چنین بازگردی اما "عکس تو با دهن کجی بهم میگه ، چشم امیدو ببر از آسمون" که دیگر بازگشتی در کار نیست و حالا دیگر "یه افق ، یه بی نهایت ، کمترین فاصله مونه"
پس این شد که "زمزمه درد و انتظار در سینه ام خروشید و بر گونه هایم روان"
"ساده دل بودم که می پنداشتم" "چراغ ستاره تو رو به خاموشی نخواهد رفت"
حالا که رفتی "روزا با هم دیگه فرقی ندارند" و "از صدا افتاده تار و کمونچه" و هیچ "حرف تازه ای برام نمونده" و "هر چی بود پیش تر از اینا گفته بودی"
از کجا می دانستی که "بر شن های تابستان ، زندگی را بدرود خواهی گفت" و بار دیگر پاییز را نخواهی دید تا "بی سبب جای میلاد اقاقی ها را پرسی"
رفتی ، ولی تو "به اندازه همه ما دیدی ، به اندازه همه ما چیدی ،به اندازه همه ما گفتی و بیشتر از همه ما روییدی"
آری "زمان در تو مرد" و ما همچنان "با فانوس خون تو را جار میزنیم" و من در پی آنم که با نوشتن از تو "خستگی مو در کنم" ای مرد "خفته بر زمان"
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
٭٭٭٭٭٭٭
پ.ن.1 : مطالب داخل گیومه لزوماً همون طوری نیست که فرهاد خوانده و در بعضی جاها ضمیر عوض شده و کلمات تغییر کرده
پ.ن. 2 : متسفانه اونی نشد که میخواستم تا دینمو به فرهاد ادا کنم