روز شمار مرگ


باید بری گیشا
بیشتر خونه های دور و برش آپارتمان شدند ، ولی با وجود قدمت این خونه دوبلکس هنوز ابهت سابق رو داره
وضع رنگ در ورودی از بیرون زیاد جالب نیست ، ‌معلومه که صاحب خونه خیلی وقته خودش درو از بیرون ندیده
وقتی زنگ می زنی لحظات زیادی می گذره تا بالاخره یه صدای نا آشنا جواب میده
خدمتکار قد بلندی درو باز میکنه ، تا حالا زنی به این بلندی ندیدی
اولین چیزی که توجهت رو جلب میکنه اینه که می بینی خونه بوی دل های خسته ای رو میده که فقط منتظر نجوای ملک الموتند
زن در تخت خواب بلندی دراز کشیده و شدیداً خوشحاله و در حال خندیدن
لحظه هایی رو به یاد میاره که برای همه مرده
دچار آلزایمره
مرد . . . 
آ ه ه ه . . . وقتی بچه بودم برای دیدن مرد مجبور بودم سرمو کاملاً به موازات بدنم بگیرم تا بتونم صورتش رو ببینم
قد بلند و چارشونه بود طوری که چارچوب درو کاملاً پر می کرد . خوب می خورد ، بلند حرف می زد و بلند تر می خندید
این بخش دار و استاندار سال های دور حالا شده یه پیره مرد تکیده و لاغر
صد سالگی رو رد کرده
با وجود اینکه خیلی لاغر شده ته چیره اش منو یاد محمدرضا پهلوی میندازه
تنها چیزی که از ابهت جوانی براش مونده بینی بزرگشه
زن همچنان چیز هایی از گذشته که حالا براش مثل آب جاریه رو تعریف می کنه و می خنده
هر دو گوشه های بالای تخت طناب گره زده شده
مرد میگه مجبوره گاهی دستاشو ببنده ، چون گاهی اونقدر میزنه روی سینه اش که سینه اش زخم شده
خدمتکار با بی علاقگی پیش دستی ها رو میاره
قادر نیست ناراحتیشو پنهان کنه
از عید بیزاره
خلوتش رو به هم میزنه
یاد "گیرینچ" می افتم
بهش حق میدم
.
.
.
پیش دستی ها . . . 
سال های دور طرح های روی همین پیش دستی ها باعث می شد که از اول تا آخر نگاهم به اونا باشه و عکس های روشو دنبال کنم
ولی حالا . . . 
کدر شدند ، طرح ها شکوه گذشته رو ندارند و همشون لب پر شدند
.
.
.
ساعت با صدای مهیبی به صدا در میاد
14 بار
تقویم ساعت بهت دهن کجی میکنه
یک روز عقبه
.
.
.
مرد دل شکستست
از غصه زن
از غم بچه هایی که حضورشون در این خونه در حد عکس های روی دیواره
.
.
.
زن گنگ صحبت میکنه
بقیه همراهیش می کنن و باهاش می خندند
شاید برای اینکه فکر کنه حرف هایی که میزنه جالبه و دارن بهش توجه می کنن
قادر به همراهیشون نیستم
برای من چیزی برای خنده وجود نداره
چیزی که مطمئنم اینه که نهایاً 24 بار به این خونه اومدم ، یعنی از زمان تولد هر سال یک بار و طولانی ترین زمانش هم از 2 ساعت بیشتر نبوده
ولی خاطراتم روشن و واضحه
زن و مرد رو دوست داشتم
.
.
.
به قول علی پهلوان : چرا باید بمونن حالا تنهای تنها ، اونا که بودند عمری همدم ما
.
.
.
مادر بزرگم اوایل اسفند بیمارستان بستری شدند
وقتی دکتر همیشگی خودشون که 14 سال پیش عملشون کرده بودند از تهران به کرج اومد تا معاینه شون کنه ، حتی اجازه آنژیو هم نداد
گفت طاقتشو ندارند
حالا هر چند روز یک بار مجبور به استفاده از قرص زیر زبانی میشن
.
.
.
آره آره
می دونم
بعضیا هستند که در یک روز 3 ، 4 تا قرص زیر زبونی می خورن
حتی با این وضع سال ها زندگی می کنن
آره
ولی . . . 
ولی می ترسم
نه ،‌ نگرانم
نگرانم از هستی که ممکنه نیست شه
کسی چه می دونه
شاید من خودم زودتر تو ایستگاه پیاده شدم
به قول "تورج نگهبان" : کس نمی داند کدامین روز می آید ، کس نمی داند کدامین روز می میرد
.
.
.
ولی . . . 
ولی با تمام اینکه می دونم یا من نخواهم بود یا او ، باز اینجا نشستم و روز شمار مرگ رو کنترل می کنم
به جای اینکه پیششون باشم
آ ه ه ه . . . 
لرزانم از تاکی که پس تیک می آید
.
.
.
ه "نیکوس کازانتزاکیس" در کتاب "آزادی یا مرگ" از زبان یکی از شخصیت ها میگه : "همیشه" و "هیچ وقت" لغاتی هستند که فقط خدا حق استفاده از اون ها رو داره
اگه اینو کمی بست بدیم باید بگیم "همه" و "هیچ کس" هم جز همین گونه لغات هستند
پس اگه نخوام بگم همه باید بگم خیلی از ماها همچین وضعیتی داریم
آره می دونم
خیلی تلخه
.
.
.
پی نوشت 1 : از "مریم بانو" ممنونم که منو با "ماما النا" آشنا کرد که اونقدر بره رو اعصابم که بتونم این بلاگ نصفه نیمه رو تموم کنم ، هر چند فکر نمی کنم الان هم فرقی کرده باشه !!! 

پی نوشت 2 : خونه اول ، خونه عمه بزرگ پدرم بود

پی نوشت 3 : برای اونایی که نمی دونند بگم که گرینچ همون موجودیه که از کریسمس بیزاره و همه سعیش رو می کنه که خرابش کنه

گشایش آسمان


ولادت حضرت محمد (ص)

6 روز از سال نو گذشته بود که ولادت شما را جشن گرفتیم و حال که 6 روز به پایان سال مانده باز مجدداً ولادت شما را جشن می گیریم
والا پیامبر
ای بیکران
.
.
.
همگی در افکارمان دوست داریم به جای دیگران باشیم
من نیز
من نیز دوست دارم به جای خودم ، جای دیگری بودم
جای شما
آری
گستاخانه است
و چه محال
ولی . . . 
ولی اگر جای شما بودم
آن زمان که فرمودید : " به خدا سوگند اگر خورشيد را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند . . . " 
وای اگر فقط آن یک لحظه جای شما بودم
چه با فراق باز قبول می کردم
چه راحت قبول می کردم که جهان بر دستانم قرار گیرد
آری
دوست داشتم جای شما باشم
تا شیطان نیز با چنین وسوسه های شیرینی به سراغ من می آمد و من با چه شوقی در آغوش گیرمش
.
.
.
اما . . . 
اما شما شیرینی شهد دیگری را چشیده بودید
شهد نور
شهد حقیقت
شهد معراج
.
.
.
ولادتان بر ما شاد باد
ای والاترین ما